پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
عروسی  بابا و مامانعروسی بابا و مامان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
مامان سحر مامان سحر ، تا این لحظه: 37 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
بابا آرشبابا آرش، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
عقد بابا و مامانعقد بابا و مامان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
ساخت وب سایت پرهامساخت وب سایت پرهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

پرهام دنیای سحر و آرش

پرهام دنیای منی

داستان صبور بودن گل پسر مامان

1396/1/23 12:04
نویسنده : مامان سحر
186 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی یهو به ذهنم رسید درباره صبوری عشقم بنویسم و کارهای که واقعا مامانی اذیت نکردی

1- گرفتن شیر (در سن 2 سالگی) در عرض یه هفته یه بار فقط چسب چسبوندم گفتم اوفشده تو هم توجه نکردی و چسبو کندی و دراوردی و فقط یه هفته بیقرار بودی و حواست کلات پرت میکردم خداروشکر ولی زود ول کردی شیر خوردنو من اصلا اذیت نشدم .

2- گرفتن پوشک(2/5)  اینم خیلی راحت بود و اصلا منو اذیت نکردی اونم فقط یه هفته بود و زود به زود می برتمت دستشویی تو هم یه وقتهای یادت بود میگفتی بعضی وقتا نه شبای اول پوشک می بستم و روزا نمیبستم ولی یه شب دیدم اصلا پوشکت خیس نیست بعدش شبم نمیبستم خیلی راحت باز مهدم میرفتی خیلی مراعات می کردی.

3- نشستن روی کاسه دستشویی : 3 سالگی ) همش پیش خودم میگفتم لابد پرهام بخواد رو کاسه دستشویی بشینه خیلی یعنی سالها مثلاتا پنج و شش سالگی طول میکشه ولی خداروشکر یه بار گذاشتم خودت بشینی اوایل می ترسیدی میگفتی میافتی تو کاسه ولی بعدش عادی شد.

4- الانم که 4 سالته میخوای خودت خودتو میشور ی البته دستشویی شماره1 میگم .

5- جدیدا میخوای دستشویی شماره2 خودت بشوری ولی نمیتونیخندونک یه بار دیدم رفتی دستشویی شماره2 کردی من به خیال خودم فکر کردم دستشویی شماره 1 کردی رفتم دیدم دستشویی تمیزه ولی بو میده گفتم پرهام شماره 2 کردی گفت اره مامان خودم شستم رفتم دیدم شماره 2 چسبیده به باسنش از خنده غش کردم

۶: عزیزم تا قبل عید ۹۶ یعنی دقیقا ۴ ساله ت تموم شد صبحها پیاده و با میل خودت میرفتیم خونه خاله منصوره و منم میرفتم سرکار.از وقتی ۱۳ ماهت بود بردمت مهد تا قبل عید تو کالسکه میزاشتمت میبردمت چون اصلا دلم نم اومدد بدخواب بشی و از طرفی اگم بیدار میشدی گریه میکزدی همش میگقتی منو ببر سرکار منم کم کم داشتم نگران میشدم که چی جوری از سرت دربیارم هم کالسکه و گریه کردنو  خلاصه از اونجایی که شما پسر خوب هستی و سنگ صبورمی یه روز میخواستم برم اداره بیدار شدی گفتی من میخوام باهات بیام منم بهت گفتم امروز من سرم شلوغه و رییس شاید تو بیای اداره دعوام کن تو با حالت بغض الود گفتی باشه من نمیام پس به رییست بگو دعوات نکنه وقانع شدی گفتی باشه پس دوچرخه سوار شم با اونم برم من از اینکه تو یک بچه ۴ ساله منطقت چقدر بالاست خیلی خوشحال شدم و از خدای مهربونم بخاطر داشتن چنین پسری شکرگزارم .خلاصه اون روز خیلی خیلی گریه کردم هم بخازر اینکه دوست دارم پیشت باشم و هم اینکه اونجوری حرف منو قبول کردی و ارومم کردی فدات شم دنیای من از اون روز به بعد دیگه پیاده میریرم میایم

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان ويهان جون
29 فروردین 96 8:32
خدا حفظش كنه اين گل پسرو كه اينقدر خوب با همه چي كنار اومده