داستان 18 ماهگی
سلام مامانی الان این مطلبو که می نویسم یکسال و 6 ماهته که پسر مامان داره کم کم بزرگ میشه یه هفته ای که هوا سرد شده سه تایمون (من و بابا و شما) سرمای بدی خوردیم که همش داریم غذای اب پز و کباب می خوریم شما که همش بی حال بودی . چند روز پیش رفتم واست دو تا کفش خریدم اول وقتی وارد مغازه کفش فروشی رفتیم کفشی پوشیدم به پات تا ببینم اندازه پاته یا نه دیدم خیلی بزرگه و گفتم نمی خواد در بیار بزرگه به پات شما شروع به گریه کردن کردی که مثلا از پام درش نیارین می خوامش با اینکه کفش دو سایز بزرگتر از پات بود ولی ورداشتیم دیگه .به خاطر شما همه کار می کنیم عشق مامان.
دیشب تو خونه پات گیر کرد به فرش با صورت خوردی به پایه مبل که تو دهنت خون جمع شد و لبات باد کرد شما از درد همش گریه کردی و بدنت می لرزید منم از ترس فقط سکوت کردم و بغلت کردم و بعد از چند ثانیه رو ÷ام خوابت برد و خداشکر بعد از خواب دردت خوب شد ان شااله همیشه خدا محافظت باشه نازم.
اینم عکسی که لبات باد کرد قربون اون لبات بره مامان .
اون هفته ای رفته بودیم ارایشگاه که موهاتو کوتاه کنیم جای رفتیم که ماشین داشت تو آرایشگاه که گفتم اگه بری توش بشینی گریه نمی کنی و اروم می شینی ولی نه همین که قیچی و شونه رودیدی شروع به گریه کردن کردی ولی به زور یه خورده موهاتو آرایشگر ه کوتاه کرد ..
داداش محمودرضا تو استان تهران در رشته رباتیک مقام اول اورد که تو روزنامه همشهری محله ازش مصاحبه کردند .همیشه براش اروزی سلامتی و پیشرفت دارم .
اینم عکسش