پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
عروسی  بابا و مامانعروسی بابا و مامان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
مامان سحر مامان سحر ، تا این لحظه: 37 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
بابا آرشبابا آرش، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره
عقد بابا و مامانعقد بابا و مامان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره
ساخت وب سایت پرهامساخت وب سایت پرهام، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

پرهام دنیای سحر و آرش

پرهام دنیای منی

7 ماهگي پرهام

سلام ماماني 4 روز رفتي تو 7 ماه و 3 مهر بردمت براي واكسن بردمت خداروشكر تب و درد نداشتي خيلي شيطون بلا شدي و مامانو كم كم داري مي شناسي و ماماني ديروز روز اول كاريم بود و اومدم سركار جيگر خودمو بردم پيش خاله آزاده ، خاله رو اذيت كردي و بهونه مي گرفتي و نق مي زدي و رفتم خونه مامانو ديدي هي مي خنديدي . خاله جون بهت خيلي مي رسه غذاهاتو بهت مي ده (حرير بادوم ، فرني و سوپ ،‌سرلاك ) .شانس من روز اول كاريم ساعت كار اداره تغيير كرده از ساعت 3 شده 4 و ربع ولي من يه ساعت زودتر ميرم
7 مهر 1392

اتفاقات 6 ماهگی پرهام

سلام مامانی دو روز دیگه میری تو 7 ماه و 6 ماهگیت تموم می شه خاطرات 6 ماهگیت این که خودتو می خوای لوس کنی توف می کنی و غذای می خوام بهت بدم نمی خوری و گشنت نیست اون حالتو انجام می دی خیلی باحاله این حرکتت و حالت ذوق کردنت این که  آهنگی که خیلی دوست داری مثل عروسک چرا که می خونه حالتت این که دو تا دستا می بری بالا و می خندی و ذوق می کنی دقیقا یه دقیقه دستا بالاست .موقع شیرخوردنتم صورت مامانی رو چنگ میندازی و  یا دستات پاهاتو می گیری  و بازیگوشی می کنی . و تو این تاریخ  11/6/92 رفتیم شمال و 4روز موندیم و برگشتیم و بعد اون بابایی برای ماموریت 24/6/92 برای یه هفته رفت مشهد و من و تو رفتیم خون...
30 شهريور 1392

شروع غذای کمکی

مامانی امروز بردمت پیش دکترت تا معاینت کنه دکترتم گفته حریر بادوم و فرنی رو شروع کن و شیرخشکتم از آخر شش ماهگیت شروع کنم و واست حریر بادوم خریدم و واست درست کردم خیلی خوشت اومد و می خوردی نوش جونت و گفته آب جوش سرد شده هم بهش بده اونم دادم
3 شهريور 1392

6ماهگی پرهام

سلام مامانی امروز 5ماهت تموم شده و رفتی تو 6 ماه کارهای که انجام میدی اینکه چیزی بهت می دن ورمیداری و باهاشون بازی و میذاری تو دهنت و با خودت و اطرافیانت حرف میزنی و اگه گوش به حرفت ندن جیغ میکشی و کم کم میخوای سینه خیز بری خودتو به زور به طرف جلو می کشونی تا چیزیو که جلوی چشمات ورداری .مامانی دیروز بردمت اداره چون میخواستم کارهای مرخصی رو انجام بدم چون یه ماه دیگاه باید برم سرکار و هم به همکارام سربزنم اولش رفتیم خیلی خوب و ساکت بودی و همه می گفتن چقد ساکته پسرت همینی که گشنت و خوابت می اومد لج کردی و شروع به  گریه کردن کردن هیچ نمی تونت ساکتت کنه و همش بغل خاله ارزو بودی و خیلی خسته اش کردی بیچاره خاله مر...
3 شهريور 1392

پرهام در آلاشت

سلام مامانی چهارشنبه 16/5/92 با هم دیگه رفتیم شمال چون پس فرداش عید فطر بود مستقیم رفتیم آلاشت با عمه هوای آلاشت خیلی خیلی سرد بود یعنی تو گرمای تابستون اونجا باید کاپشن و لباس گرم می پوشیدی و سه روز اونجا بودیم و برگشتیم قائمشهر و1روز اونجا موندیم اینم عکسی که در آلاشت انداختم واست: ...
21 مرداد 1392